سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوندِ سبحان، شخصِ بی شرمِ گستاخِ بر گناهان را دشمن می دارد . [.امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 86 آذر 6 , ساعت 3:1 عصر

حدود 20 سال پیش زنی با ما همسایه بود که بیماری ارامش زندگی او را به هم ریخته بود و همه می دانستیم که او گرفتار درد های خویش است و دل به طبابت پزشکان سپرده است و اینکه در مغزش غده ای وجود دارد که زندگیش را به خطر انداخته است خبر رسیده بود که تنها راه علاجش عمل جراحی است به توصیه پزشکش باید گیسوانش را میتراشید و برای عمل مهیا میشد قبل از رفتن به بیمارستان برای وداع با مادرم که با ایشان خیلی صمیمی بود به منزل ما آمد حرفهایش بوی فراق و جدائی میداد و رنگ رخسارش بوی مرگ

اشک در چهره مادرم جاری شد کمی او را در بغل گرفت و با صدای بغض آلود به او گفت تو که به همه توصیه ها عمل کردی نزد همه پزشکان معروف شهر هم رفته ای بیا و به سفارش من هم عمل کن میدانی که زندگی در جوار آقا علی بن موسی الرضا (ع) افتخار ما مشهدی ها هست پس قبل از رفتن زیر تیغ به حرم مطهرش برو و از مولا بخواه لباس عافیت بر تنت بپوشاند

با صدای بغض آلود و گرفته اش گفت فکر میکنی نرفته ام بارها و بارها رفته ام ولی حالم بهتر نشد که روز به روز وخیم تر هم شد دیگه تحمل این سر درد ها را ندارم یا خوب میشوم یا میمیرم و گریه امانش نداد

مادرم در حالی که سرش را روی شانه هایش گذاشت به آرامی به او گفت این بار با دل شکسته برو چون تنها اوست که قدر دل شکسته ات را میداند

 

و این شعر را برایش خواند که:

این صدای پا که می آید ز دور -------افکند بر هستی ات یک باره شور

می شناسم این صدای پای اوست -----طرز ره پیمودن زیبای اوســـت

 

و او قبول کرد که به سفارش مادرم عمل کند و همان وقت راهی حرم مطهر شد هنگامی که از در بیرون رفت چشم هایش بارانی بود و . . .

در محله ما ولوله ای بر پا بود مادرم هم به دیدنش رفت تا چشمش به مادرم افتاد خود را در آغوشش رها کرد و شروع کرد به دعا کردن مادرم و می گفت که دستورت شفا بخش است

مادرم هم مشتاقانه از او خواست تا ماجرا را تعریف کند و او در حالی که اشک شوق میریخت چنین گفت:

آن روز وقتی وارد صحن کهنه شدم به امام رضا (ع) گفتم آقا من که امیدم نا امید شده اما امروز یکی از عاشقان شما با حرفهایش مرا به نزد شما فرستاده حرفهایش از دل برخاسته بود و بر دل من نشست گفت که رازدل شکسته من  را فقط شما میدانید

و بعد وارد کفش داری شدم کفش هایم را به کفش داری دادم و به سمت ضریح مطهر روانه شدم نزدیک ضریح مطهر که رسیدم از شدت اشک مقابل خود را نمی دیدم بعد از چند دقیقه اشک هایم را پاک کردم

 کمی آن سو تر سمت چپم دو اسب لب به چرا داشتند را مشاهده کردم متحیر بودم و از خودم میپرسیدم خدایا من کجا هستم مقابلم کلبه ای بود ناگهان دیدم مردی نورانی با قدی رعنا و روحانی از کلبه خارج شدند قدرت حرف زدن نداشتم مرا به نام صدا کردند (خانم احمدی) برآن اسب بنشین و دل به سفر ببند بی اختیار سوار بر اسب شدم و ایشان خود بر اسبی دیگر ؛ اسبها به نظرم بال دار مینمود به امر ایشان چشم هایم را بستم و باز کردم خود را در بیابانی دیگر ودر مقابل کلبه ای  دیگر دیدم با آن آقا به داخل کلبه رفتیم مکان بزرگی بود حرم گونه و همه مشغول زیارت خوانی  پشت سر آقا از لابه لای جمعیت گذشتم به کنار ضریحی رسیدم درب آن باز شد بانوئی مجلله و با هیبت و شکوه بر تخت نشسته بودند چون آقا را مشاهده نمودند به احترام ایستادند جلو آمده دست آقا را بوسیدند کمی با هم گفتگو کردند و در نهایت آقا به آن بانو سفارش مرا کردند و فرمودند این زن از مجاوران من هست درون سرش غده ای دارد او را برای درمان نزد تو آورده ام و ایشان با مهربانی دستی بر سرم کشیدند و فرمودند بر خیز که به خواست برادرم

علی بن موسی الرضا (ع) همه درد هایت مداوا شد

چشم هایم سیاهی رفت وقتی چشم هایم را گشودم خود را کنار ضریح یافتم گمان میکردم رویا دیده ام با عجله به کفش داری برگشتم و شماره را به کفشدار دادم و گفتم من امروز عمل دارم لطفاً زود کفش هایم را  بدهید

کفشدار با تعجب گفت این شماره اینجا نیست

گفتم آقا اذیت نکنید از امام رضا خجالت بکشید من دیرم شده

کفش دار گفت خانم وقت ما را نگیر می بینی شلوغ است اگر اینجا کفش داده ای شماره اش اربده تا تحویلت دهیم

گفتم خادم امام رضا که نباید مردم آزار باشد

با تعجب به من گفت اینجا که حرم امام رضا نیست و من هم خادم امام رضا نیستم

یکباره تمام صحنهائی که بر من گذشته بود را به یاد آوردم و با تعجب پرسیدم پس اینجا کجاست

گفت اینجا حرم حضرت معصومه شهر قم است  و من از هوش رفتم

با کمک خادمین حرم حضرت معصومه مرا به دفتری بردند و وقتی حالم بهتر شد ماجرا را برایشان تعریف کردم ابتدا باور نمی کردند ولی وقتی تلفن شوهرم را دادم و به او زنگ زدند تازه متوجه شدند که او هم فکر میکرده من از ترس عمل فرار کرده ام و نگرانم بوده وقتی به شوهرم گفتم که الان در قم هستم باور نمیکرد تا خدام با او صحبت کردند 

بله آن زن هنوز هم به لطف امام رضا (ع) و عنایت حضرت معصومه (س) در این شهر وبا ما مشهدیها زندگی میکند و. . .

عاشق که شد که  یار به حالش نظر نکرد --- ای خواجه درد نیست و گرنه طبیب

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ